لوحِ سفید - وبلاگ امین هوشمند



در دنیای مدرن قصه‌گویی با وجود مدیوم‌های فراوانی که برای این کار در اختیار ما قرار گرفته، بازی یکی از مجبوب‌ترین‌هاست. دیوید کیج یکی از خلاق‌ترین کارگردانان بازی‌های ویدوئویی که بازی‌های مهم و جریان سازی مانند Heavy Rain و بعدتر Beyond رو در کارنامه‌ خودش داره، در یکی از سخنرانی‌های TED به سراغ نوع قصه‌گویی سیال رفته و توضیح داده که چطور میشه داستانی رو با انتخاب‌های مخاطب تعریف کرد. شاید این نوع روایت دینامیک برای ما که داستان‌های خطی رو دنبال کردیم کمی عجیب باشه، ولی دیدن این سخنرانی کمی ما رو با این فضا آشناتر می‌کند.


یک.

از کنار خیابان می‌گذشتم. نسیم خنکی که از سمت دریا به صورت می‌خورد هوش از سرم برده بود. سرم را که بلند کردم دیدم دقیقاً روبروی من در آنطرف خیابان یک ساختمان چند طبقه به رنگ قهوه‌ای خودنمایی می‌کند. کمی که دقیق شدم دیدم تمامی پنجره‌های آن را از داخل به شکل سیمانی مسدود کرده‌اند. شب بود. چشمانم درست نمی‌دید ولی آنقدی عجیب بود که توجهم را به خودش جلب کرد. دقیقاً روبروی سفارت فرانسه بود. ساختمان سفارت دقیقا در سمت ساحل بود. یک ساختمان خیلی شکیل در یک کوچه بن بست که همیشه دو نگهبان ابتدای کوچه می‌ایستادند. از مقابل سفارت می‌شد نمای کلی این ساختمان عجیب را دید. هر چقدر دقت کردم متوجه نشدم در ورودی آن ساختان عجیب از کجاست. نورپردازی خاصی داشت. نور از پایین به بالا می‌زد و عظمت ساختمان را بیشتر نمایان می‌کرد. همینطور با چشمانم داشتم طبقه به طبقه ساختمان را بالا می‌آمدم تا اینکه رسیدم به بالاترین نقطه آن. دوستم مهرشاد تلنگری به من زد و گفت:

- نمیای من برم! دیر کردیم بدو! این وقت شب ماشینم گیرمون نمیاد باید زود برگردیم خوابگاه!‌ من فردا ارائه دارم و هنوز کارامو تموم نکردم!

- مهرشاد اینجارو ببین! باورم نمیشه! ببین چقدر بزرگه این ساختمون.

- آره پسر! اون بالا رو ببین!

- آخ آخ! دیدی گفتم این ساختمون کمی مورد داره! بفرما تحویل بگیر!

- چیه این؟ چقدر این لوگوشون آشناست. نکنه .‌؟

- آره خودشه!

- ااااااا . نمردیم و از نزدیک دیدیم!

- پسر باورم نمیشه! یعنی نمیذارن بریم از جلو ببینیم؟ عع . راستی اینا رو . بیچاره سربازا باید تا صب جلو سفارت کشیک بدنا!

- ?Hi Mister! How are you

- عع مهرشاد سربسرشون نذار! گیر میدن بهمونا!

- باشه حالا .

- بریم دیگه! منم مامانم تنهاست زود برسم هتل.

راه افتادیم و رفته رفته سرعت قدم‌هایمان را تندتر کردیم. انگار که درست دیده بودم. وقتی رسیدم هتل بلافاصله رفتم سراغ لپ‌تاپ و این مکان را جستجو کردم. طبیعی بود که نشود چیز زیادی در موردش پیدا کرد. تنها اسم و قدمت آن نوشته شده بود و چند خطی از تاریخچه‌اش. مثل اینکه درست دیده بودم. ترس.



-پیشنویس-

گاهی آدم دلش می‌خواهد برگردد همان موقعی که حواسش نبوده. درست زمانیکه در های و هوی زمانه گیر کرده بود. نمی‌دانست اتفاق‌ها چطور سرنوشتی برایش رقم می‌زند. برگردد به آن روزهای ابتدای تابستان و آن لحظه‌های منگ و گیج. حتی همین شور نوشتن الان هم بهانه‌ش آن روزهاست. آدم گاهی گیر می‌کند که آیا راوی یک داستان خیالی‌ست یا دارد در روایت زندگی خودش دست و پا می‌زند. در زندگی آدم یک سری اتفاق‌ها، آدم‌ها و حتی مکان‌ها تبدیل به یک حادثه می‌شوند.

مثلاً همین اراده نوشتن در شب آخرین روزهای شهریور. همینطور الکی الکی بوی قهوه باعث شد بنویسم. عصری که داشتم در خیابان قدم می‌زدم، باز هم یک مکان همیشگی ناخودآگاه در مسیر راهم قرار گرفت. چه مکانی بهتر از قهوه فروشی! چنان بوی قهوه‌ای به کله‌ام زد که واقعا هوش از سرم برد. کنار دوستم بودم. فقط یک نفس عمیق کشیدم تا همه آن لحظه درمشامم بماند به یادگار. یا همین دیرهنگام شب که باز قهوه کشاندم به سمت نوشتن. اما انگار که تمام خاطرات 365 روز گذشته سپرده بودند به قهوه که هُلم بدهد به این سمت. البته که می‌دانم همین اسم قهوه و بوی‌اش به اندازه کافی کلیشه و حال بهم زن شده‌اند! بگذریم .

تقریباً که نه، تحقیقاً یک سال از نقطه عطف زندگی من گذشت. دوست ندارم تنزیلش دهم به ارتباطات اجتماعی و عاطفی، نه! یک نقطه عطف واقعی بود! وقتی نشستم به نوشتن، نمی‌دانستم که به شکل یک خاطره بنویسم، یک سفرنامه باشد، یا یک داستان! خاطره که تکلیفش معلوم است. حتی خودم هم حوصله دوباره خواندنش را ندارم چه برسد به شخص ثانی و ثالث! مسلماً سفرنامه هم نبوده! پس می‌ماند یک داستان تماماً رئال. ولی از آنجایی که رئالیسم را نه می‌فهمم و نه علقه‌ای به آن دارم پس مجبوم کمی فانتزی چاشنی‌اش کنم و بشود یک داستان استخوان دار.

نه می‌خواهم کلمه خرج کنم، نه هدف مضاف کردن تعداد صفحات است. می‌خواهم شروع کنم بنویسم و مرور کنم اتفاقاتی را که در حدود 1000 روزِ عجیب و غریب برای من ساختند. از آدم‌هایی که آمدند و رفتند و ماندند و فقط نتیجه شد؛ خاطره! از الآن که دارم به داستان فکر می‌کنم تعداد شخصیت زیاد خود من را هم می‌ترساند. ولی چاره چیست! همه‌مان هر روز با همین کثرت آدم‌ها سر و کار داریم و حتی متوجه ازدیاد آنها نیستیم. متاسفانه آنقدرها هم نویسنده نیستم که بتوانم اسامی واقعی را در داستان بگنجانم؛ لاجرم باید اعتراف کنم تمامی اسامی خیالی هستند، ولی اتفاقات واقعی!



از خواب که بیدار شدم خودم را میان سایه‌های سرگردان دیدم. نور کمی از لایه ابرهای بالای سرم به زمین خشک می‌رسید. همه آن سایه‌های سرگردان بدون اینکه جایی را ببینند دست و پا می‌زدند و از چاه‌ها عمیق رسته در گنار یکدیگر بالا می‌آمدند و به پایین سقوط می‌کردند. این تنها چیزی است که به یاد می‌آورم. مشعل و شمشیری را از کنار یکی از این چاه‌های عمیق برمی‌دارم. مشعل مرطوب است و روشن نمی‌شود. بوی روغن تندی دارد. آن را زمین می‌اندازم و به همراه شمشیر صلیب ماه که می‌درخشد راه تپه را به سمت دامنه اصلی می‌پیمایم. مارپیچ‌های زیادی را پشت سر گذاشته‌ام. هر لحظه آن سایه‌های تاریک شبح‌وار از بالای تپه سقوط می‌کنند. قلعه یک اتاق روشن دارد. از پایین تپه می‌توانم آن نقطه نورانی را ببینم. ولی همه چیز بی‌رنگ است. سایه‌ها خاکستری شده‌اند. دست و پاهای خودم را هم می‌بینم. خاکستری تیره. بی‌رنگ و بی‌حس. بدون هیچ نوری. صلیب ماه به درخشش افتاده است. ابرها کمی سبک‌تر شده‌اند و انواد تابان به زمرد روی شمشیر می‌تابند. برق عجیبی دارد و هر لحظه به شدت درخشش آن زمرد بنفش اضافه می‌شود. سایه‌های بالای تپه حالا متوجه حضور من شده‌اند. با وحشتی غیرقابل توصیف به سمت من حمله می‌کنند. صدای نفیر آنها کر کننده است. فریاد می‌کشند و دیوانه‌وار حمبه می‌کنند. چاره‌ای ندارم جز اینکه از صلیب ماه برای دفاع از خودم استفاده کنم.

بالاخره به ورودی قلعه قلعه رسیده‌ام. دروازه بزرگ سنگی با کلونی در لنگه مقابلم ایستاده است. هر طور شده باید وارد شوم. به صلیب ماه نگاه می‌کنم. می‌درخشد و من را غرق در شفافیت و ابهت خودش می‌کند. قبضه صلیب ماه را می‌گیرم و درست در مقابل دروازه به زمین می‌کوبم. روشنایی درون قلعه خاموش می‌شود. انگاه متوجه حضوری در کنارم شده‌ام. باد ملایمی می‌وزد خلنگزارهای تپه را به رقص می‌اندازد. همه جا ساکت شده و اثری از اشباح خاکستری نیست. اثری از هیچ هیچ کس و هیچ چیزی نیست. تنها، در مقابلم دروازه سنگی نیمه بازی ایستاده‌ام. از دروازه که عبور می‌کنم دوباره آن تک اتاق روشن روبروی من روشن است. با قدم‌هایی شمرده دور اتاق را می‌گردم و وارد آن می شود. وسط اتاق یک حلقه روی زمین افتاده است. به اندازه خورشید می‌درخشد. به جذابیت زهره من را مسحور می‌کند. جاذبه عجیبی وادارم می‌کند نگهش دارم.

بیدار که می‌شوم صلیب ماه به تخت تکیه داده و آن شئی سنگین در دستم است. مشتم را که باز می‌کنم اشباخ خاکستری به سمت من حمله می‌کنند. با صدای جیغ بلندی در خواب، بیدار می‌شوم.


همه داشته‌‌های انسان، به نداشته‌هایش است.»

همین را گفت و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. رفتارش چند روزی بود که عجیب شده بود. وسواس زیادی روی رفتارش نداشتم ولی گاهی بی‌خبر سر می‌رسید و بدون مقدمه شروع می‌کرد به صحبت کردن در مورد یک اتفاق خیالی. با هیجان تعریف می‌کرد و ناگهان حرف‌اش را نیمه تمام می‌ماند و برمی‌گشت سرمیزش. این روزها دیگر برای‌ام عادی شده بود. وقتی همین دیروز پشت تلفن با صدای گرفته و لرزان اتفاق ناگواری که صبح برای‌اش موقع آمدن به محل کار در ایستگاه اتوبوس افتاده بود، تعریف می‌کرد باز هم همان اشتیاق و سراسیمه‌گی را داشت.

روی بدنه اتوبوس نوشته بود؛ قدر نداشته‌هایتان را بیشتر بدانید!»

بهش گفتم: منظورت چیه؟

سرش را از بین پارتیشن بیرون آورد و به من نگاه کرد. سکوت. تقریباً همه کلمه‌هایی را که می‌خواستم بگویم را قورت دادم. حوصله صحبت با او را نداشتم.هیچوقت یاد نگرفته‌ام کراواتم را درست ببندم. از وقتی پائولا رفته، حوصله هیچ کاری را ندارم. گفت: امروز که داشتم می‌اومدم سرکار، یه پیرمرد تو مترو زُل زده بود به من و چشم ازم برنمی‌داشت. وقتی پیاده شدم اون هم دنبالم پیاده شد. ترسیده بودم. ننمی‌دونستم باید چکار کنم. از ایستگاه بیرون اومدم و با سرعت به سمت دیگه خیابون رفتم. از ترس نمی‌تونستم به عقب برگردم.»

گفتم: چرا دنبالت بود؟

نمی‌دانم، لابد .

بی‌حوصله گفتم: لابد می‌خواسته تورو بکشه.

نه!

باصدای نیمه بلندی خندیدم. احساس کردم از حرفم ناراحت شد. ولی برایم اهمتی نداشت. از او خداحافظی کردم و به میز کارم برگشتم.

ساعت داشت نزدیک نیمه شب می‌شد و من آماده تا امروزِ سرد و کِسل کننده را تمام کنم. رعد و برق تندی می‌زد و باران مشغول باریدن بود. وارد اتاق خواب که شدم ناگهان زنگ در به صدا درآمد. تعجب کردم. به سمت راهرو رفتم و از چشمیِ در بیرون را پاییدم. باورم نمی‌شود. با کمی مکث در را باز کردم. این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟»

انگار که ترسیده باشد، با ترس و لرز گفت: چند ساعت تحملم کن بعد از آن میرم. قول می‌دهم.»

سکوت.

یک ساعت قبل بود که قهوه درست کرده بودم. تعارف کردم اگر دوست دارد می‌تواند برای خودش بریزد. حواسش به من نبود. گوشی موبایلش را روی میز گذاشته بود ولی چشمانش را از آن دور نمی‌کرد. عادت داشت وقتی عصبی می‌شد ناخن‌های دو دستش را به هم می‌فشرد و گوشه لبش را لای دندان‌هایش لِه می‌کرد. همینطور بالای سرش ایستاده بودم تا شاید حرفی بزند. پرسیدم: ”شام خوردی؟.

جواب داد: نه. گرسنه نیستم.»

اضطرابش بیشتر شد. مثل این که منتظر یک خبر بد باشد. در پاورقی رومه‌ها خوانده بودم وقتی آدم‌ها خیره به یک نقطه زل می‌زنند و هیچ حرفی به زبان نمی‌آورند، لحظات خطرناکی را دارند پشت سر می‌گذارند. آدم‌ها در این شرایط از خودآگاه خودشان کنده می‌شوند و دنیای موازی بسیار پر آشوبی را سپری می‌کنند. دنیایی که فرسنگ‌ها از اداره آن دور هستند و حتی نمی‌دانند .

صدای داخل سرم را با نگاه تیزش قطع کرد. بلافاصله به گوشی موبایل خیره شد. انگار که کسی برایش پیامی فرستاده. گوشی را که برداشت، متوجه شدم در توئیتر اخبار را دنبال می‌کند.

از سر پا ایستادن خسته بودم. ساعت تقریباً 2 شده بود و نه توانسته بودم از او سوالی بپرسم و نه می‌توانستم بخوابم. به سمت تلویزیون رفتم تا روشن‌اش کنم. با سراسیمه‌گی داد زد: ”روشن نکن!

تعجب کردم. ادامه داد: بذار همین سکوت ادامه داشته باشه.»

تابحال این‌شکلی ندیده بودم‌اش. دستانش می‌لرزید و چشمانش این سو آن سو می‌شد. آرام و قرار نداشت. رنگ‌اش پریده بود. به سمت کاناپه رفتم و کنارش نشستم. تنها کاری که می‌توانستم در آن لحظه انجام دهم. صورتش را به سمت من برگرداند، دستانم را محکم در دستانش گرفت و سرش را روی شانه‌ام گذاشت. احساس کردم این مدت را عاجزانه از من می‌خواست کنارش بنشینم تا اینکار را بکند.

می‌خواستم از او بپرسم که حالش بهتر شده که زودتر گفت: هیچی نگو. لطفاً تا فردا صبح هیچی نگو.» من دوباره سکوت کردم و چیزی نگفتم. این عادت او را می‌شناختم. او پائولا بود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

golbargetk 3doost هر چی که بخوای وبی برای جشنواره رسانش akhbarjam دانلود فایل های کمیاب delsatecco3.rozblog.com تبلیغ و ارشاد فرود شمخالی شباهنگ دانلود فایل