-پیشنویس-
گاهی آدم دلش میخواهد برگردد همان موقعی که حواسش نبوده. درست زمانیکه در های و هوی زمانه گیر کرده بود. نمیدانست اتفاقها چطور سرنوشتی برایش رقم میزند. برگردد به آن روزهای ابتدای تابستان و آن لحظههای منگ و گیج. حتی همین شور نوشتن الان هم بهانهش آن روزهاست. آدم گاهی گیر میکند که آیا راوی یک داستان خیالیست یا دارد در روایت زندگی خودش دست و پا میزند. در زندگی آدم یک سری اتفاقها، آدمها و حتی مکانها تبدیل به یک حادثه میشوند.
مثلاً همین اراده نوشتن در شب آخرین روزهای شهریور. همینطور الکی الکی بوی قهوه باعث شد بنویسم. عصری که داشتم در خیابان قدم میزدم، باز هم یک مکان همیشگی ناخودآگاه در مسیر راهم قرار گرفت. چه مکانی بهتر از قهوه فروشی! چنان بوی قهوهای به کلهام زد که واقعا هوش از سرم برد. کنار دوستم بودم. فقط یک نفس عمیق کشیدم تا همه آن لحظه درمشامم بماند به یادگار. یا همین دیرهنگام شب که باز قهوه کشاندم به سمت نوشتن. اما انگار که تمام خاطرات 365 روز گذشته سپرده بودند به قهوه که هُلم بدهد به این سمت. البته که میدانم همین اسم قهوه و بویاش به اندازه کافی کلیشه و حال بهم زن شدهاند! بگذریم .
تقریباً که نه، تحقیقاً یک سال از نقطه عطف زندگی من گذشت. دوست ندارم تنزیلش دهم به ارتباطات اجتماعی و عاطفی، نه! یک نقطه عطف واقعی بود! وقتی نشستم به نوشتن، نمیدانستم که به شکل یک خاطره بنویسم، یک سفرنامه باشد، یا یک داستان! خاطره که تکلیفش معلوم است. حتی خودم هم حوصله دوباره خواندنش را ندارم چه برسد به شخص ثانی و ثالث! مسلماً سفرنامه هم نبوده! پس میماند یک داستان تماماً رئال. ولی از آنجایی که رئالیسم را نه میفهمم و نه علقهای به آن دارم پس مجبوم کمی فانتزی چاشنیاش کنم و بشود یک داستان استخوان دار.
نه میخواهم کلمه خرج کنم، نه هدف مضاف کردن تعداد صفحات است. میخواهم شروع کنم بنویسم و مرور کنم اتفاقاتی را که در حدود 1000 روزِ عجیب و غریب برای من ساختند. از آدمهایی که آمدند و رفتند و ماندند و فقط نتیجه شد؛ خاطره! از الآن که دارم به داستان فکر میکنم تعداد شخصیت زیاد خود من را هم میترساند. ولی چاره چیست! همهمان هر روز با همین کثرت آدمها سر و کار داریم و حتی متوجه ازدیاد آنها نیستیم. متاسفانه آنقدرها هم نویسنده نیستم که بتوانم اسامی واقعی را در داستان بگنجانم؛ لاجرم باید اعتراف کنم تمامی اسامی خیالی هستند، ولی اتفاقات واقعی!
درباره این سایت